جدول جو
جدول جو

معنی دست بربستن - جستجوی لغت در جدول جو

دست بربستن
(پَ / پِ تَ)
دست بستن. مغلول کردن:
یکی راعسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود
برو شکر یزدان کن ای تنگدست
که دستت عسس تنگ بر هم نبست.
سعدی.
و رجوع به دست شود.
- دست کسی را بربستن، دست اورا کوتاه کردن. او را از دخالت در امری یا چیزی بازداشتن: پس از این کار یعقوب بن داود... بزرگ گشت پیش مهدی و دست وزیر ابوعبداﷲ بربست. (مجمل التواریخ و القصص). پس جعفر وزیر گشت و دست همه بربست و جان جمله بدست و قلم و فرمان برامکه اندر بود. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخت بربستن
تصویر رخت بربستن
کنایه از لوازم سفر را گرد آوردن و به هم بستن، آمادۀ سفر شدن
سفر کردن
مردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ یَ / یِ شُ دَ)
کنایه از سفر کردن باشد. (برهان) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) :
چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه شد روز بربند رخت.
فردوسی.
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیج گذر کرد و بربست رخت.
فردوسی.
ز تیغ وسلاح و ز تاج و ز تخت
بر ایران کشیدند و بربست رخت.
فردوسی.
وانگهی گویی که از شاه جهان شاکر نیم
گر نه نیک آید از این شه رخت رو بربند هین.
منوچهری.
چون فرودآمد به جایی راستی
رخت بربندد از آنجا افتعال.
ناصرخسرو.
کنون بیش است ترس من که روی از من بگردانی
مرا ضایع فرومانی و ناگه رخت بربندی.
حسین بن علی اصم کاتب.
امیر نصر رخت بربست و بر مرکب نشست تا زیارت پدر نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 454).
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بربست.
نظامی.
راحت ز مزاج رخت بربست
قرابۀ اعتدال بشکست.
نظامی.
پیر آن در سفته بر کمر بست
زآن در نسفته رخت بربست.
نظامی.
ملک چون رخت از این بتخانه بربست
گرفت آن پند را یک سال در دست.
نظامی.
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.
نظامی.
ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست.
نظامی.
بلی به نیت آن تا چو رخت بربندم
بجای من دگری همچنین بیاساید.
سعدی.
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.
حافظ.
رخت بربستیم و دل برداشتیم
صحبت دیرینه را بگذاشتیم.
؟
- رخت سفر بربستن، مهیا و عازم سفر شدن. (یادداشت مؤلف). آمادۀ سفر گشتن. آراستن سفر را: در معبر کشتی نشسته و رخت سفر بربسته. (گلستان).
، زایل گشتن. رفتن. از دست رفتن:
صبرم شد و عقل رخت بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست.
نظامی.
، کنایه از مردن باشد. (برهان) :
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت.
دقیقی.
که رفتن بیارای و بربند رخت
بمان دیگری را مر این تاج و تخت.
فردوسی.
سکندر چو بربست از این خانه رخت
زدندش به بالای این خیمه تخت.
نظامی.
چو رخت از مملکت بربست خواهی
گدایی بهتر است از پادشاهی.
(گلستان).
- رخت جان بربستن، آمادۀ مرگ شدن. مهیای رحلت گشتن. سفر آخرت راست کردن. مردن:
رخت جان بربند خاقانی از آنک
دل در غمخانه بگشاده ست باز.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رُ شُ دَ)
بستن دست. مقید کردن دست. گرفتار ساختن. به بند کردن:
که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند.
فردوسی.
چنین گفت لشکر به بانگ بلند
که اکنون به بیچارگی دست بند.
فردوسی.
صواب آید روا داری پسندی
که وقت دستگیری دست بندی.
نظامی.
ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد.
مولوی.
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وزو دست جبار ظالم ببست.
سعدی.
هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور به درگاه دادار دست.
سعدی.
کف نیاز بحق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای.
سعدی.
به نیکمردان یارب که دست فعل بدان
ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز.
سعدی.
باش تا دستش ببنددروزگار
پس بکام خویشتن مغزش برآر.
سعدی.
بروزگار تو ایام دست فتنه ببست
به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد.
سعدی.
تقصیب، هر دو دست به گردن بستن. (از منتهی الارب). غل ّ، دست واگردن بستن. (تاج المصادر بیهقی). دست با گردن بستن. (ترجمان القرآن جرجانی). کتف، دست از پس بستن. (تاج المصادر بیهقی).
- دست بر کاری بستن، ابرام و استادگی در آن کار کردن. (از آنندراج).
- دست بستن از، دست کوتاه کردن از. تصرف و دخل نکردن در. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از وقف کسان دست بباید بسزا بست
نیکو مثلی گفته است العار و لا النار.
منوچهری.
، دست به سینه ایستادن. جهت احترام کسی به حرمت ایستادن. به احترام ایستادن:
یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو.
مولوی.
اندرین فکرت بحرمت دست بست
بعد یک ساعت عمر از خواب جست.
مولوی.
، جلوگیر شدن. مانع شدن:
ز خوش متاعی بازار عشق میترسم
که دست حسن ببندد کساد بازاری.
عرفی (از آنندراج).
- دست خدمت بستن، از خدمت بازداشتن:
گر او را هرم دست خدمت ببست
تو را بر کرم همچنان دست هست.
سعدی (کلیات ص 158).
، در تنگنا قرار دادن. دور از امکانات کردن.
- دستم را بسته است، نمی گذارد مطابق ارادۀ خود کار کنم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دست به تخته بستن و دست بر تخته بستن، معطل و بی کار گردانیدن. (آنندراج).
، نوعی از سیاست مقرری است. (آنندراج) :
خوش اختلاط گرم بآن طره می کند
آخر به تخته باد صبا دست شانه بست.
اثیر (از آنندراج).
- دست بر چوب بستن، عاجز گردانیدن و بی دخل کردن.
- ، نوعی سیاست مقرری است. (آنندراج) :
بر چوب بسته غیرت من دست شانه را
دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت.
صائب (از آنندراج).
- دست بر کتف بستن، در سختی و تنگنا قرار دادن: زور سرپنجۀ جمالش دست تقوی شکسته و دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته. (گلستان سعدی).
- دست بر کسی بستن، در خرابی او بودن. (آنندراج) :
ای که بهر قتل مخلص دست داری بر کمر
خوش دگر دستی بر این نخجیر لاغر بسته ای.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، برتری و پیشی یافتن:
به دست حسن دست گلرخان بست
که دیده در چمن گلرخ از آن دست.
کاتبی.
- دست کسی را از پشت بستن یا بسته بودن، از او بسی بهتر یا بدتربودن در امری. در خوبی یا بدی از او گذشته بودن: دست شمر را از پشت (به پشت) بسته است، از او بی رحمتر است.
- دست حجت کسی را بستن، او را خاموش و ساکت کردن:
به سودا چنان بر وی افشاند دست
که حجاج را دست حجت ببست.
سعدی.
، زبون و بی مقدار کردن کسی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست بستن
تصویر دست بستن
مقید و گرفتار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخت بربستن
تصویر رخت بربستن
((~. بَ بَ تَ))
آماده سفر شدن، مردن، درگذشتن
فرهنگ فارسی معین
درگذشتن، رحلت کردن، فوت کردن، مردن
متضاد: متولدشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد